به امید خدا
هرروز بالا ميروم
از پله پله ی دردهايم
به زور و محکم با دستان ضعيفم
مي روم به سرعت ،تا فرار کنم از وجود سنگينش
ای داد،ای داد که ازدياد روزافزونش پاهايم را ميکشد
و يــــاد پربــارش چون بختــک ميخکوبم ميـکند
هرروز بالا ميروم
از پله، پله ی دردهايم
مانند تکه فيلم که به عقب باز مي گردد...
حال خودم ديد نيست...
چه کاراکترمسخره ای !
تو به چه ميخندی!
ديوانه ای؟
نه، شايد تو خوشحالی؛ بخند.
اينجا سالن تئاتر است...
همه مي خندند به چند نفری که رل روز مرگی را اجرا مي کنند...
غافل از اينکه خودشان نقش بازی مي کنند...
ودر تلاطم رنج های روزافزون هيچ کس به فکر ديگری نيست!
کمي پيش تر بيايد